نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

سرزمین ارواح

سلام

بعد از درخواست نظردهی توی پست قبلی و البته بی جواب موندن اون متوجه شدم اینجا همون سرزمین ارواحه...دیگه هیچ انتظاری ندارم...دیگه آمار وب رو چک نمیکنم...فقط و فقط به خاطر تنهاییم مینویسم

دانشگاه روز به روز داره سخت تر میشه .. من روز به روز دارم به جنون نزدیک تر میشم.. کم تحمل تر از قبل...بی حوصله تر از قبل...عصبی‌تر از قبل...مرده‌تر از قبل

امروز با مشاوره قرار داشتم..یه ساعت مونده به قرار زنگ زدن گفتن مشکلی برای خانوم فلان پیش اومده و نمیتونن بیان و جلسه ی مشاوره موکول شد به زمان نامعلومی در آینده..به زمانی که هیچوقت نمیرسه..اگر اون زن یک مشاور خوب بود...میفهمید خنده های من تهشون درده..تهشون اشک و بغضه نه اینکه بگه فکر کنم امروز روز خوبی بوده برات چون داری میخندی... یا من خیلی بازیگر خوبی شدم...یا اون بیسواد بود

میخوام دوباره برم باشگاه بنویسم..این دفعه بدنسازی مینویسم چون ایروبیک خیلی بهم فشار می‌آورد...

تا آخر شب هم که بنویسم فلان کار را چه‌کنم و بهمان کار را چه..ته‌ش میرسم به تنهایی .. خدایا دلم تنهاس...روحم تنهاس...

میخوای بنویسم ... باشه میگم..

خدایا بنده‌ت از بچگی واسه خاطر جلب توجه هرکاری میکرد..خوب درس میخوند تا ببیننش..زیاد حرف میزد تا ببیننش.. خدایا من احمق بودم...هیچ کس به من توجه نمیکرد..حواس بقیه یا پیش اون دوتا بود یا پیش مشکلات زندگی..

خدایا من توی خواب هام هم کسی به دادم نمیرسید..

من هی تلاش کردم هی تلاش کردم..

تا اینکه داشتم به بلوغ میرسیدم...فهمیدم یه دختر از راه های دیگه ای هم میتونه جلب توجه کنه... خدایا من آرایش نکردم برم تو خیابون.. من با هزار وضع ناجور نرفتم واسه دلبری..من خواستم با سادگی جلب توجه کنم.. من رویاهام عوض شد..خدایا من هدفم رو فراموش نکردم بلکه برعکس همیشه یادم بود..خدایا خودت شاهد بودی هر معلمی که کوچکترین توجهی بهم میکرد من چه قدر براش تلاش کردم ... چه قدر اون درس رو خوندم تا اون یک ذره توجه هم ازم گرفته نشه..

خدایا اعتراف به اینها خیلی سخته.. خیلی خیلی سخت ولی میخوام که بگم

من هنوزم برای جلب توجه تلاش میکنم ولی به شیوه ی خودم..البته بهتره بگم به شیوه ی ناموفق خودم..

شاید خنده دار باشه ولی یادم نمیره وقت اولین پسری که بهم شمارشو داد...چه قدر ته دلم خوشحال شدم..توی کوچه ی مدرسه ی راهنمایی وقتی دوم بودم

خدایا من درد رو شناختم .. من مرضم رو شناختم..

چه طوری درمانش کنم؟؟

چه طوری خودم رو از این همه تمایل به دیده شدن نجات بدم؟؟

خدایا عاطفه ت داره تموم میشه..

۱ ۲
مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan