نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

خستگی

از این همه آدمِ نصفه و نیمه توی زندگیم خسته شدم..

از آدمایی که متوجه نگاهشون روی خودم میشم ولی انگار خدا لالشون کرده خسته شدم

از به اصطلاح دوستایی که بهت دروغ میگن خسته شدم

از آدم‌هایی که فقط وقتی بهت نیاز دارن و پای منافعشون در میون باشه میان سراغت خسته شدم..

از این همه گرگ توی لباس انسان خسته‌م

حرف بزنید...

آدمای اطرافم!

سکوت رنج میده منو..

حرف بزنید

بی‌عنوان‌تر

حالم خوب نیست..

یک عالمه حس دوگانه ریخته توی مغزم که نمیذاره نفس بکشم..نمیذاره فیزیو بخونم😑نمیذارن این لعنتیا...

دیروز خوشحال بودم که امروز با پ کلاس مشترک دارم.. وقتی هستش یه کم احساس امنیت میکنم... حواسم از بقیه پرت میشه و فقط به اون فکر میکنم.. به اینکه یعنی الآن داره به من نگاه میکنه یا نه.. به اینکه واقعا از من خوشش میاد یا نه.. ولی بعد از دیدنش یه عالمه حس بد میاد سراغم... یه عالمه احساس مزخرف با این مضمون که دیدی اصلا ازت خوشش نمیاد ... دیدی همونجور که قبلا فکر میکردی حالش ازت به هم میخوره...

یکی نیست به من بگه روانی! مگه مجبوری بفهمی!

خب برو به درک!

حواستو بده به درست!

حواستو بده به امتحانات بیچاره!

نگاهش کن... نگاه کن چه‌قدر قشنگ داره به زندگیش میرسه.. تو اصلا از هزار کیلومتری فکر اون هم رد نمیشی.. چه برسه به😏

عاطفه!

بسه دیگه

این آدمای نصفه و نیمه رو بریز دور...

حواست به خودت و هدف‌هات باشه...

حواست به زندگیت باشه..

شبیه شدن به کسی که ازش متنفری حتما غم‌انگیزه!

همین!

نمیخوام‌شبیه اون باشم...

جلوی این سیر باطل رو میگیرم

من میتونم!😊

بازگشت

امروز یهو احساس دلتنگی کردم واسه‌ی اینجا

به زودی برمیگردم...

مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan