نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

یک نفر از گذشته ها

سلام

دیدن عکس پروفایلش بهانه ای شد برای نوشتن ازش..

اسمش توی شناسنامه فاطمه بود..میگفت توی خونه صداش میکنن نگین..ولی من همیشه فاطمه صداش زدم..همیشه

راهنمایی و سه سال از دبیرستان هم کلاسیم بود..توی دبیرستان یه دختر معمولی بود..معمولی با نمره های معمولی.. ردیف جلویی ما مینشست و یا سارا دوست بود...علاقه ی زیادی به کامپیوتر و مباحث روشنگری و فراماسونری داشت...البته خودم هم اونموقع بی علاقه نبودم..

توی دبیرستان اما فرق کرد.. دیگه چادر سرش میگذاشت.. مادرش چادری نبود ولی خودش  شد... کلاس نینجا میرفت و هنوزم کلاسای روشنگری ش پا برجا بود...

پارسال چادرش رو برداشت... نمیدونم کار کلاس های روشنگری ش به کجا کشید و توی نینجا چه قدر پیشرفت کرد... امروز عکس پروفایلش رو دیدم.. دختری با شال قرمزز و موهای سیاه بیرون ریخته

مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan