نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

ترس و ترس و ترس

حس میکنم خودم باید بلند بشم

خودم باید سد رو بشکنم

خودم باید به خودم غلبه کنم

حس میکنم هیچ آدم دیگه‌ای حتی مشاور و روانشناس و روانپزشک نمیتونن کمکی کنن .. همونطور که تجربه کردم..

ولی میترسم

از دوباره شکست خوردن میترسم

از نبودن یه انگیزه‌ی دائمی میترسم

از اینکه دوباره جوگیر شده باشم و بخوام تاوان بدم میترسم

واسه‌ی من سخت شده

بلند شدن و یاعلی گفتن سخت شده

اینکه با افتادن بعدی بی‌ایمان تر از الان باشم سخته

میترسم دوباره زمین بخورم و اون وقت افتادگی باورم بشه

البته اگه هنوز نشده باشه...

یک نکته‌ی مهم جا ماند :)

و

من برای دختری که بذر یک علاقه‌‌ی بی سرانجام توی دلش نشسته دعا میکنم

که فقط خدا میدونه دیروز چه ذوقی داشتم از حس اینکه پشت سرم نشسته و چه ابلهانه خودکاری که ازم قرض گرفت رو بود کردم و زیرتخت‌ قایم کردم...

من دیوانه ام؟

من دیوانه‌ام.

چند ماه بعد

سلام

حال همه‌ی ما خوب است

و میتوانی تا حدودی باور کنی

دکتر جدید، دوز داروی مبتلاکننده‌ به افسردگی رو داره به مرور پایین میاره و من بهترم

خوشحال تر هستم و گاهی آرزوهای قدیمی به سراغم میان

آرزوهایی که بین این سال‌ها گم شده بودند

رفتن به یه سیاهچاله‌ی فضایی

آزمایشگاه های خفن و ترکیب موادی که هیچی ازشون نمیدونی

خوندن کتاب خوندن کتاب خوندن کتاب

شناخت فیزیولوژی‌ و عملکرد مغز

حل کردن کتاب‌ قطور استراتژی‌ حل مسئله که سالهاست داره گوشه‌ی کمد خاک میخوره

یاد گرفتن رشته ای که یک سال هر روز از خدا خواستمش‌ و حالا دارم در کمال قدر نشناسی بهش پشت پا میزنم

ترم قبل مشروط شدم

چون قبل هر امتحانی پر بودم از پوچی‌..

از حس های بدی که هر لحظه بهم القا میکردن تو هیچی نمیشی

ولی حالا بهترم

هنوز تنبلی میکنم

هنوز بعضی وقت ها این حس به دنبالم میاد

مثل دو شنبه که کل روز رو نا امید به صفحه‌ی کتاب روبروم زل زدم و امتحان دیروز رو بدون هیچ مطالعه‌ای، فقط پاسخنامه پر کردم

به حرف های استادی گوش میدم که مدام یادآوری میکنه بی سواد نباشید و درس بخونید

که پس فرداها مریض نکشید 

فهمیدم که من به سیستم‌های خشک و انعطاف ناپذیر‌ آلرژی دارم.. بین این ها نفسم بند میاد و دست و پاهام از کار میفتن

و سیستم خشک دانشگاه باعث بخشی از این لجاجت و همراهی نکردن بوده و هست

سعی میکنم به میل دلم راه بیام ..

سعی میکنم خودم رو مجبور نکنم و به روحم اجازه بدم خودش بفهمه

سعی میکنم خودم باشم و به خاطر کسی تظاهر نکنم

با این کارها حالم بهتر میشه.. دنیا روشن‌تر میشه و من حس یه‌ فلج مغزی-حرکتی رو نخواهم داشت

من برای خودم دعا میکنم

برای آرزوهایی که داشتم و دارم دعا میکنم

برای رشد دادن اون دختربچه ی ۹ ساله که آرزوی میکروسکوپ و تلسکوپ داشت دعا میکنم

برای بچه ای که میخواست مادر علم ریاضی بشه و حالا داره پزشکی میخونه دعا میکنم

برای آدم عشق کارسوق ریاضی و المپیاد دعا میکنم

برای کسی که آرزوی مخترع شدن داشت دعا میکنم

من برای خودم که سالهاست به کما رفته دعا میکنم ... و هوشیار میشم..

من به خودم برمیگردم

مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan