نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

توئیتر لاک شده یا چگونه لوزر نباشم

سلام

اکانت دوم توئیترم هم امشب لاک شد!

چرا رو نمیدونم ولی فعلا یک عدد بی‌توئیتر هستم.

دیگه توئیت‌های هیچکدومشون رو نمیتونم بخونم..

و خب ارتباطم رو باهاشون از دست دادم.

فردا امتحان درسی رو دارم که برای چهارمین بار گرفتمش و هیچی نخوندم.

سعی میکنم با منطق به خودم ثابت کنم گریه کردن و مقایسه‌ی پیوسته‌ی خودم با دیگران نه تنها واسم سودی نداره، بلکه من رو از یک آدم لوزر به یک سوپر لوزر تبدیل میکنه!

سعی میکنم به خودم بقبولونم زندگی نیاز به جنگیدن داره و من باید بی‌نهایت تلاش کنم.

که اگر زمانی موفق بودم نه به خاطر شانس یا آسون‌تر بودن مسیر، که به خاطر تلاشی بوده که انجام میدادم ولی الان فقط برای گذشته‌ها عزاداری میکنم و حال بدون تلاشم رو با حال با تلاش ریگران مقایسه میکنم.

راضی کردن این دل وقتی همیشه باهاش راه اومدم و هروقت گرفته بود دست از کار کشیدم یا هروقت احساس خوبی نداشت، نیمه کاره همه چیز رو رها کردم سخته!

مثل بچه‌ی لوس و ننر خانواده وقتی ی بچه‌ی بهتر و منطقی و عاقل میاد و میخواد از خونه بیرونش کنه!

سخته به دلی که امروز روی پشت بوم گریه میکرد بگم هی! تو حتی حق نداری گرفته و ناراحت باشی! از بابا یاد بگیر!

سخته!

ولی امشب باید نهایت تلاشم رو بکنم!

امشب مثل شب امتحان بیولوژی ترم یکه!

وقتی دلم رو خفه کردم و با ۱۰.۶ پاس شدم!

امشب همون شبه ولی باید ۱۶ بگیرم.

همین.

شبانه های لب هایم

احساس تنهایی شدیدی میکنم.

نمیخوام شروع کننده‌ی هیچ مکالمه‌ای باشم و مثل یک احمق تمام عیار منتظرم ی نفر بهم پیام بده..

سخت و غمگینم

شب‌ها دلم میخواد گریه کنم.. و این کار حس خوبی بهم میده

برای از اینجا رفتن لحظه شماری میکنم..

دلم میخواد برم خونه.. ولی نگرانی‌های خونه دلسردم میکنه..

از همه خسته‌م.

آدم‌ها هرروز بیشتر از روز قبل ناامیدم میکنن و تازه باعث میشن من هم مثل خودشون بشم

بدبین‌تر ، سخت‌تر ، با تنهایی بیشتر!

به خودم میگم وقتی هیچکس مراعات تو رو نمیکنه، وقتی همه فقط به فکر منافع خودشون هستن.. وقتی هیچ کس کوتاه نمیاد تو چرا باید کوتاه بیای؟

وقتی مردم نگاهت میکنن و بی‌توجه حرف‌ها رو تف میکنن توی صورتت تو چرا واسشون دل میسوزونی؟ چرا حرفات رو مزه‌مزه میکنی؟

من هرچی بیشتر با آدم‌ها ارتباط برقرار میکنم، تبدیل به آدم بدتری میشم.

بدتر، خودخواه‌تر و ...

همین یک ماه من رو گرگ‌تر کرد

خشن‌تر و بداخلاق تر کرد

تفاوت خانواده‌های دیگه رو با خانواده‌ی خودم بیشتر دیدم و بیشتر فهمیدم چه ژن‌های معیوب و مزخرفی داریم..

حالم خوب نیست

حالم خوب نیست

حالم خوب نیست..

تلنگر

نوشته‌ی پایانی "خوابگاه نوشت" رو میخونم..

پر از حسرت میشوم

پر از هم‌دلی

پر از انتظار برای تجربه‌های آینده

این تابستان را تنهایی در شهر غریبی زندگی میکنم که تک تک لحظه‌هایش نو و جذاب است 

دلهره‌ی اولین تنها به ترمینال رفتن و سوار اتوبوس شدن برای مسیر ۶ ساعته

دلهره‌ی اولین بار تنها سوار آژانس شدن..

دلهره‌ی تا ساعت ۱۰ در خیابان‌ها رها بودن..

خرید گوجه و خیار و ماست برای قوت روزانه در خوابگاه..

خرید دارو برای دردی که در تنهایی به جانم افتاده است..

من برای اولین بار تجربه میکنم و او از روزهای پس از تجربه نوشته است..

گوشه‌ی اتاق ۴۶ خوابگاه دمر روی تخت دراز کشیده‌ام..

با حزوه‌ی بیوشیمی ۱ که دوبار افتاده‌ام و حتی الان هم برای امتحان فردا نخوانده‌ام...

با دغدغه‌ی غذای ناهار..

من تا اینجای کار آینده را خوب نساخته ام..

علوم پایه را ۶ ترمه میشوم..

و خیلی وقت‌ها دلم حتی برای خودم هم نمی‌سوزد..

آرزوی های بزرگم را با دست خودم می‌کشم..

برایشان قبر میکنم..

و حواسم نیست

و حواسم نیست

و حواسم نیست..

این تلنگر‌ها..

این خواندن روزهای ۲۵ سالگی یک شخص دیگر.. 

اینقدر نزدیک بودن ۵ سال دیگر زندگی من!

که شاید ۵ سال دیگر همین وقت‌ها من اواخر اینترنی را طی میکنم..

به طرح در مناطق محروم فکر میکنم..

به درستی راهی که در آن تنهایی را برگزیده‌ام..

باید این بی‌حسی و رخوت روح و جسمم را از بین ببرم..

باید نقش آینده را از خیال، به واقعیت بیاورم..

باید روزهایی که بارها در ذهنم تجسم کرده‌ام را بسازم..

وقتش رسیده که عاقلانه برخورد کنم..

که بیشتر دلم برای خودم بسوزد..

که تن به هوا و مه این نفس تنبل و تن سرکش ندهم..

وقتش رسیده!

تمام

پ.ن: توئیتر با ۲۸۰ کاراکتر، با انسان‌هایی که میشناسند.. با طمع‌ها و جدل‌های سخت.. جای نوشتن این حرف‌ها نبود..

فیلترشکن‌ها فیلتر شده‌اند.. و من یاد کردم از این وبلاگ مانده برای روزهای بی‌کسی..

شاید بیش از پیش دستم به نوشتنِ اینجا رود..

مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan