نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

رکود

امشب، شب دوم محرمه..

مامان و بابا رفتن هیئت و من توی خونه موندم

نه اینکه اعتقاد نداشته باشم

و حتی نه اینکه هیچ ارادتی به امام حسین نداشته باشم

نرفتم چون دارم خودمو ذخیره میکنم برای یه تیکه خاکی که یه روزی بد جور دلمو سوزوند...

دارم ذخیره میکنم تا همه‌ی اشک‌هام بریزه روی همون تیکه خاک.

امشب خیلی اتفاقی به اینجا سر زدم.. یه‌کانال تلگرامی دارم که فقط و فقط خودم داخلش عضوم و اونجا نوشتن خیلی در دسترس تر و راحت تره... همینه که بازار اینجا حسابی کساد شده..

اغلب وبلاگ‌هایی که میبینم به همین روز مبتلا هستن.. خصوصا وبلاگ‌هایی مثل اینجا با نویسنده‌ای مثل من که تک و تنها مینویسه.. و هیچ دوست وبلاگی ای نداره..

از بین کل این دنیای وبگردی فقط سه تا وبلاگ هستن که تقریبا هر روز چک میکنم... طرحی از یک زندگیِ الی جان.. مستی و راستی دکتر! و وبلاگ یک آشنا! که نمیدونم چرا اینقدر بهش حسودیم میشه☺

من روز به روز بیشتر عوض میشم.. هر روز از پله‌ای بالا میرم و یه گوشه از خودم رو جا میذارم..

هر روز بیشتر تفاوت پیدا میکنم و نمیدونم آخر این نردبوم چه کسی ایستاده.. نمیدونم.. برعکس ترم های یک و دو که من خیلی تصمیم مهمی نداشتم( البته مگر ایام امتحانات که همه‌ی دغدغه‌های فکریم سرم هوار میشدن) این روزها هر روز  و هر ساعت فکر میکنم... و هر روز و هر ساعت بیشتر تمایل به تغییر دارم.. به دور شدن از این "من" دور شدن از مخلوقی که الان هستم.. من هر ثانیه دلم بیشتر میخواد خودم نباشم.. بیشتر به درون خودم رجوع میکنم به آرزوهای دور و درازم فکر میکنم و از خودم میپرسم من از این زندگی چی میخوام !

خیلی از احساساتم هنوز به عمل نرسیده

خیلی از احساساتم رو هنوز نتونستم درک کنم.. نتونستم مرزبندی کنم و نتونستم یه چاره‌ی درست و حسابی واسشون پیدا کنم.

نمیدونم دفعه‌ی بعد که دارم پست مینویسم چه روزیه و چه احساسی دارم..

ولی آدمِ اون روز!

درست توی همین لحظه من احساس تنهایی، از خود بیگانگی، به خود آشنایی، احساس کنجکاوی برای کشف حقیقت، احساس هیجان برای عدالت‌خواهی و آزادی طلبی،احساس علاقه به انجام یک کار مفید ،احساس امیدواری به آینده و احساس دوستی با مردم جهانم رو دارم.

من این لحظه خدا رو دوست دارم و میدونم داره به تضاد‌های شخصیتیم لبخند میزنه چون میدونه آخر راهم، سرنوشت و عاقبت خوبی داره..

من سایه‌ی حمایت یک نفر رو روی زندگیم حس میکنم... شخصی که نمیدونم کیه و منو دنبال خودش میبره ... منو به خاک‌های پر افتخار کشورم میبره.. به روستاهای پشت کوه میبره.. به جلهسه‌های سیاسیِ تحکیم میبره.. و آخرش منو میبره پیش خودش.☺

مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan