نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

نفرت

یکی از عواملی که نمیخواستم توی شهر خودم درس بخونم همکلاسی شدن با هم مدرسه ای های سابقم بود .. که متاسفانه این اتفاق افتاد...

از دیدن خودشون و برخوردهاشون زجر میکشم...کلاس های مشترکمون برام غیر قابل تحمله و متاسفانه هیچ راه دیگه ای وجود نداره...

امروز سر یه موضوعی توی گروه تلگرام بحثمون شد.. از اعتقادات مسخره ش حالم به هم خورد... و متاسف شدم که دارم تحملشون میکنم..

کاش راه دیگه ای هم وجود داشت..

کاش میشد یه کاری کرد

نفرت داره وجودمو پر میکنه

میترسم عوض بشم..

میترسم این نفرت منو به موجود بدی تبدیل کنه..

میترسم این دندون ساییدن ها منو عوض کنه

میترسم

و میدونم که دارم عوض میشم

میدونم که دارم بد میشم..

خدایا تو ببخش

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan