نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

اولین روز از بیست و دو سالگی

وارد اولین روز بیست و دو سالگی شدم در حالی که ۲۱امین سال تا آخرین لحظه تلخ بود و سعی کرد انتقامش رو ازم بگیره

دعوا... بحث‌.. فحش.. تحقیر.. نفرت..

اینا چیزای تکراری خونه‌ی ما هستن

و من حالم از این فضا به هم میخوره

واقعا از بابام بدم میاد

از ترسو بودن خودم بدم میاد از مامان بدم میاد.. از همه بدم میاد.. دلم میخواد برم زیر پتو... خودم رو از همه قایم کنم... مطمئنم هیچکس یادش نمیفته نیستم...

معده‌م درد میکنه... یه بغض توی گلوم نشسته... و کلی غم به دل دارم... من از این زندگی بیزارم

وقتی میگم بیزار یعنی واقعا بیزار.. یعنی از ثانیه ثانیه‌ش حالم به هم میخوره.. یعنی دلم میخواد هیچوقت هیچوقت هیچوقت به دنیا نمیومدم... یعنی احساس بدبختی میکنم..

به مامان گفتم به خاطر متولد شدنم نمیبخشمت

و بابا رو بیشتر نمیبخشم.. بابت هوسی که نتیجه‌ش منِ ناخواسته شد!

من هیچکس رو نمیبخشم

هیچکس رو.

تولدت مبارک:)
خیلی خیلی ممنونم😊💚
امیدوارم تو واقعیتت شاد تر از فردی باشی که تو اینجا هستی...
انحنای لبم بیشتره ولی حتی غمگین‌ترم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan