خب اینجا که نیستید...
بنده هم می روم
احیانا اگر خواستید بخوانید تشریف بیارید اینجا!
vorgool.io/@toranj
- دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۹
- ۲۰:۱۴
گفتا من آن ترنجم...
خب اینجا که نیستید...
بنده هم می روم
احیانا اگر خواستید بخوانید تشریف بیارید اینجا!
vorgool.io/@toranj
خب سلام.
عاطش هستم با ورژن جدید و به روز شده ی وبلاگ در خدمتتونم.
من از فعالان توییترم.. نه که شاخ باشما... نه! فقط میانگین 20 توییت در روز مینویسم.. اگه بیشتر نباشه البته..
توی توییتر باید همه چیز رو در 280 کاراکتر خلاصه کنی. اینجوریه که نوشتن داره یادم میره.. همونطور که خوندن رو فراموش کردم...
این اصلا خبر خوبی نیست.. خصوصا برای من که باید کتاب ها!!!! بخونم!
فلذا تصمیم گرفتم بیام و اینجا بنویسم.
دوست دارم خواننده داشته باشم پس وبلاگ رو به دفترچه خاطراتی که صد البته احتمال لو رفتنش زیاده ترجیح میدم.
احتمالا نگارشم افتضاح و غلط های املایی زیادی داشته باشم..
نمیدونم اصلا کسی اینجا رو میخونه یا نه ولی این چیزا قرار نیست مانع من باشن.
میخوام از خودم بنویسم
از من که هر روز بیشتر و بیشتر متوجه عمق تنهاییش میشه و متاسفانه کاری از دستش برنمیاد ://////
من عاطفه هستم.
21 فروردین 22 سالگی رو تموم کردم و الان در راه 23 سالگی هستم.
شاگرد آخر ورودی دانگاهم و توانایی درس خوندنم رو از دست دادم.
با کتاب هام سر و کله میزنم ولی نمیخونمشون یا حداقل یاد نمیگیرم..
من درسم خوب بود.. حتی میشه گفت نزدیک به خیلی خوب
ولی با ورودم به دانشگاه همه چیز عوض شد. مجبور به خوردن داروهایی شدم که حافظه و تمرکزم رو مختل کردن و حالا یادم رفته چطور باید این کارها رو انجام بدم.
من زود میترسم و جا میزنم. کمال گرا هستم و وقتی حس میکنم در فلان کار عالی نمیشم پس زود کنار میکشم و از این بابت خیلی از موقعیت هام رو از دست دادم.
توی انتخاب آدم هایی اطرافم بسیار سخت گیرم و برای همین دیگه هیچ دوست صمیمی ای ندارم.. البته که بسیار خوش برخوردم و رفتار خوب و صمیمانه ای دارم!!!
خیلی به خودکشی فکر کردم.. ولی الان نه..
تازگی ها متوجه شدم برای موفق شدن باید مثل سگ جون بکنم ولی هنوز نتونستم این کار رو انجام بدم چون به خودم و موفقیتم باور ندارم.. و هدف و آرزوی مشخص و واضحی من رو به سمت خودش نمیکشه... به چیزی راغب نیستم و هیچ عشق و گرمایی توی زندگیم نیست... هیچ انسان مذکری به من علاقه نداره و این ناراحت کننده س!!! واقعا ناراحتم از باببتش! :///
این چیزها باعث شدن من همچنان راه نیفتم و نمیدونم برای رفع این مشکل باید چیکار کنم..
فکر کنم خیلی زیاد نوشتم..
از این به بعد بیشتر مینویسم...
با تشکر
تا درودی دیگر، بدرود!
سلام
یه کانال ساختم و گزیدهی کتابهایی که میخونم رو اونجا مینویسم
خیلی فعال نیست چون سرم شلوغه.. و زیاد وقتتون رو نمیگیرم
ولی خوشحال میشم عضو بشید
@isreading
ممنونم :)
وارد اولین روز بیست و دو سالگی شدم در حالی که ۲۱امین سال تا آخرین لحظه تلخ بود و سعی کرد انتقامش رو ازم بگیره
دعوا... بحث.. فحش.. تحقیر.. نفرت..
اینا چیزای تکراری خونهی ما هستن
و من حالم از این فضا به هم میخوره
واقعا از بابام بدم میاد
از ترسو بودن خودم بدم میاد از مامان بدم میاد.. از همه بدم میاد.. دلم میخواد برم زیر پتو... خودم رو از همه قایم کنم... مطمئنم هیچکس یادش نمیفته نیستم...
معدهم درد میکنه... یه بغض توی گلوم نشسته... و کلی غم به دل دارم... من از این زندگی بیزارم
وقتی میگم بیزار یعنی واقعا بیزار.. یعنی از ثانیه ثانیهش حالم به هم میخوره.. یعنی دلم میخواد هیچوقت هیچوقت هیچوقت به دنیا نمیومدم... یعنی احساس بدبختی میکنم..
به مامان گفتم به خاطر متولد شدنم نمیبخشمت
و بابا رو بیشتر نمیبخشم.. بابت هوسی که نتیجهش منِ ناخواسته شد!
من هیچکس رو نمیبخشم
هیچکس رو.
۵ روز دیگه بیست و یک سالگیم تموم میشه و من وارد ۲۲ سالگی میشم
مهم نیست مبدا این زمان کی بوده
مهم نیست که گردش زمین به دور خورشید هیچ ربطی به عقل و پختگی نداره
مهم گذشت زمانه
مهم کم شدن ۳۶۵ روز دیگه از عمرمه..
امسال هیچ دستاوردی نداشت
درست مثل ۲۰ سالگی
و مثل ۱۹ سالگی
حس میکنم سه تا ۳۶۵ روزه که فقط دارم گند میزنم
میفهمم دارم خودم رو حروم میکنم
ولی نشستم به تماشای نابودی خودم
به فنا رفتن.. تباه شدن...
این زندگی به شکل مزخرفی، مزخرفه ولی من دارم ادامهش میدم و هیچ کاری نمیکنم...
قرار نیست امسال با خودم عهد ببندم و بگم یس عاطفه! امسال دیگه سال توئه!میریم میترکونیم!
و تهش هیچی به هیچی!
ولی این نشستن و فقط تماشا کردن چی؟
کاری از پیش میبره؟ نه...
شاید نشستم منتظر یه معجزه.. یه نشونه.. نمیدونم
نمیدونم
خیلی یهویی صفحهی وبلاگم رو باز کردم
و خیلی یهویی تصمیم گرفتم انتشار پست جدید رو بزنم...
من حالم بهتره
خیلی بهتر
ولی هنوز دلم تنگ میشه
دلممیگیره بابت دوست نداشته شدن
بابت معشوق نبودن
یا بهتر بگم.. معشوقهی کسی که عاشقش هستم بودن
من دلم این حس ناب رو میخواد
این رابطهی عاشقانه رو
این نفس کشیدن رو
حس میکنم الان دارم اکسیژن حروم میکنم
حس میکنم یه چیزی توی زندگیم کم دارم
چیزی که بهم باور بده
کمکم کنه زندگی کنم
بهش تکیه کنم
من دنبال یه منبع آرامشم...
لش کردم روی تخت..
اتفاقی به چندتا وبلاگ از بلاگفا سر میزنم و تاریخ ساختشون رو نگاه میکنم
تازگی ها به تاریخچهها دقت میکنم. به اینکه چند وقته ی نفر، یک جای ثابت مینویسه و از گذشتهش فرار نکرده. هیستوری وبلاگ خودم رو میبینم که از سال ۹۵ اینجا مینویسم.
من از ۹۳ به وبلاگ برگشتم. سال کنکور با پیامک پست میذاشتم و بعد اون وبلاگ رو پاک کردم
اینجا برای من خونهی اول و آخره. جایی که وقتی از همه بریدم بهش پناه میارم و حرفام رو میندیسم. و اینجا قدیمیترین خونهی منه... قدیمی ترین!!!
توئیتر رو هم پاک کردم.. و برگشتم به خونهی خودم وبلاگ!!
نمیدونم واکنش پسری که باهاش چت میکردم چی خواهد بود ولی حقیقتا حوصلهی اون رو هم نداشتم.. خسته بودم از بایدها و اصرار به تلاش هایی که برای من خسته کننده بود..
خسته بودم از فکر کردن به ی رابطه غیر از اون جیزی که بود یا اینکه ایا این از من خوشش میاد یا نه! یا جرا ایدی نمیخواد؟ چرا و جرا و چرا..
۳۰ ام دفاع پایان نامه داشت و من میخواستم بعد دفاع بهش خسته نباشید بگم.. ازش بپرسم که چجوری بود و چی شد..
ولی خب با حرفهایی که دیشب زدیم فکر کنم فهمید که حوصله ندارم و شاید بعد از فهمیدن دیلیت اکانت یادش بیاد که چ قدر حالم بد بوده..
انی وی! من خستهم..
فک کنم وارد دوره ی دپرشن این دو قطبیت شدم ..
خیلی خسته م
میخوام چهارتا پاییز بخوابم
این روزا زمزمه ی سفری میاد که من میدونم لایق رفتنش نیستم.. میدونم وقتی واجبات انجام نمیدم رفتن به ی سفر مستحبی خونه ساختن روی آبه..
نمیدونم
اونی که داره نخ های این نمایش عروسکی رو بازی میده من نیستم!
احتمالا این مدت بیشتر بیام اینجا..تا ببینم چی میشه! ایا ی جای دیگه واسه رفتن پیدا میکنم یا تصمیم میگیرم حرف هام رو توی خودم دفن کنم..
فعلا تمام:)
سلام
اکانت دوم توئیترم هم امشب لاک شد!
چرا رو نمیدونم ولی فعلا یک عدد بیتوئیتر هستم.
دیگه توئیتهای هیچکدومشون رو نمیتونم بخونم..
و خب ارتباطم رو باهاشون از دست دادم.
فردا امتحان درسی رو دارم که برای چهارمین بار گرفتمش و هیچی نخوندم.
سعی میکنم با منطق به خودم ثابت کنم گریه کردن و مقایسهی پیوستهی خودم با دیگران نه تنها واسم سودی نداره، بلکه من رو از یک آدم لوزر به یک سوپر لوزر تبدیل میکنه!
سعی میکنم به خودم بقبولونم زندگی نیاز به جنگیدن داره و من باید بینهایت تلاش کنم.
که اگر زمانی موفق بودم نه به خاطر شانس یا آسونتر بودن مسیر، که به خاطر تلاشی بوده که انجام میدادم ولی الان فقط برای گذشتهها عزاداری میکنم و حال بدون تلاشم رو با حال با تلاش ریگران مقایسه میکنم.
راضی کردن این دل وقتی همیشه باهاش راه اومدم و هروقت گرفته بود دست از کار کشیدم یا هروقت احساس خوبی نداشت، نیمه کاره همه چیز رو رها کردم سخته!
مثل بچهی لوس و ننر خانواده وقتی ی بچهی بهتر و منطقی و عاقل میاد و میخواد از خونه بیرونش کنه!
سخته به دلی که امروز روی پشت بوم گریه میکرد بگم هی! تو حتی حق نداری گرفته و ناراحت باشی! از بابا یاد بگیر!
سخته!
ولی امشب باید نهایت تلاشم رو بکنم!
امشب مثل شب امتحان بیولوژی ترم یکه!
وقتی دلم رو خفه کردم و با ۱۰.۶ پاس شدم!
امشب همون شبه ولی باید ۱۶ بگیرم.
همین.