نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

شبانه های لب هایم

احساس تنهایی شدیدی میکنم.

نمیخوام شروع کننده‌ی هیچ مکالمه‌ای باشم و مثل یک احمق تمام عیار منتظرم ی نفر بهم پیام بده..

سخت و غمگینم

شب‌ها دلم میخواد گریه کنم.. و این کار حس خوبی بهم میده

برای از اینجا رفتن لحظه شماری میکنم..

دلم میخواد برم خونه.. ولی نگرانی‌های خونه دلسردم میکنه..

از همه خسته‌م.

آدم‌ها هرروز بیشتر از روز قبل ناامیدم میکنن و تازه باعث میشن من هم مثل خودشون بشم

بدبین‌تر ، سخت‌تر ، با تنهایی بیشتر!

به خودم میگم وقتی هیچکس مراعات تو رو نمیکنه، وقتی همه فقط به فکر منافع خودشون هستن.. وقتی هیچ کس کوتاه نمیاد تو چرا باید کوتاه بیای؟

وقتی مردم نگاهت میکنن و بی‌توجه حرف‌ها رو تف میکنن توی صورتت تو چرا واسشون دل میسوزونی؟ چرا حرفات رو مزه‌مزه میکنی؟

من هرچی بیشتر با آدم‌ها ارتباط برقرار میکنم، تبدیل به آدم بدتری میشم.

بدتر، خودخواه‌تر و ...

همین یک ماه من رو گرگ‌تر کرد

خشن‌تر و بداخلاق تر کرد

تفاوت خانواده‌های دیگه رو با خانواده‌ی خودم بیشتر دیدم و بیشتر فهمیدم چه ژن‌های معیوب و مزخرفی داریم..

حالم خوب نیست

حالم خوب نیست

حالم خوب نیست..

تلنگر

نوشته‌ی پایانی "خوابگاه نوشت" رو میخونم..

پر از حسرت میشوم

پر از هم‌دلی

پر از انتظار برای تجربه‌های آینده

این تابستان را تنهایی در شهر غریبی زندگی میکنم که تک تک لحظه‌هایش نو و جذاب است 

دلهره‌ی اولین تنها به ترمینال رفتن و سوار اتوبوس شدن برای مسیر ۶ ساعته

دلهره‌ی اولین بار تنها سوار آژانس شدن..

دلهره‌ی تا ساعت ۱۰ در خیابان‌ها رها بودن..

خرید گوجه و خیار و ماست برای قوت روزانه در خوابگاه..

خرید دارو برای دردی که در تنهایی به جانم افتاده است..

من برای اولین بار تجربه میکنم و او از روزهای پس از تجربه نوشته است..

گوشه‌ی اتاق ۴۶ خوابگاه دمر روی تخت دراز کشیده‌ام..

با حزوه‌ی بیوشیمی ۱ که دوبار افتاده‌ام و حتی الان هم برای امتحان فردا نخوانده‌ام...

با دغدغه‌ی غذای ناهار..

من تا اینجای کار آینده را خوب نساخته ام..

علوم پایه را ۶ ترمه میشوم..

و خیلی وقت‌ها دلم حتی برای خودم هم نمی‌سوزد..

آرزوی های بزرگم را با دست خودم می‌کشم..

برایشان قبر میکنم..

و حواسم نیست

و حواسم نیست

و حواسم نیست..

این تلنگر‌ها..

این خواندن روزهای ۲۵ سالگی یک شخص دیگر.. 

اینقدر نزدیک بودن ۵ سال دیگر زندگی من!

که شاید ۵ سال دیگر همین وقت‌ها من اواخر اینترنی را طی میکنم..

به طرح در مناطق محروم فکر میکنم..

به درستی راهی که در آن تنهایی را برگزیده‌ام..

باید این بی‌حسی و رخوت روح و جسمم را از بین ببرم..

باید نقش آینده را از خیال، به واقعیت بیاورم..

باید روزهایی که بارها در ذهنم تجسم کرده‌ام را بسازم..

وقتش رسیده که عاقلانه برخورد کنم..

که بیشتر دلم برای خودم بسوزد..

که تن به هوا و مه این نفس تنبل و تن سرکش ندهم..

وقتش رسیده!

تمام

پ.ن: توئیتر با ۲۸۰ کاراکتر، با انسان‌هایی که میشناسند.. با طمع‌ها و جدل‌های سخت.. جای نوشتن این حرف‌ها نبود..

فیلترشکن‌ها فیلتر شده‌اند.. و من یاد کردم از این وبلاگ مانده برای روزهای بی‌کسی..

شاید بیش از پیش دستم به نوشتنِ اینجا رود..

ترس و ترس و ترس

حس میکنم خودم باید بلند بشم

خودم باید سد رو بشکنم

خودم باید به خودم غلبه کنم

حس میکنم هیچ آدم دیگه‌ای حتی مشاور و روانشناس و روانپزشک نمیتونن کمکی کنن .. همونطور که تجربه کردم..

ولی میترسم

از دوباره شکست خوردن میترسم

از نبودن یه انگیزه‌ی دائمی میترسم

از اینکه دوباره جوگیر شده باشم و بخوام تاوان بدم میترسم

واسه‌ی من سخت شده

بلند شدن و یاعلی گفتن سخت شده

اینکه با افتادن بعدی بی‌ایمان تر از الان باشم سخته

میترسم دوباره زمین بخورم و اون وقت افتادگی باورم بشه

البته اگه هنوز نشده باشه...

یک نکته‌ی مهم جا ماند :)

و

من برای دختری که بذر یک علاقه‌‌ی بی سرانجام توی دلش نشسته دعا میکنم

که فقط خدا میدونه دیروز چه ذوقی داشتم از حس اینکه پشت سرم نشسته و چه ابلهانه خودکاری که ازم قرض گرفت رو بود کردم و زیرتخت‌ قایم کردم...

من دیوانه ام؟

من دیوانه‌ام.

چند ماه بعد

سلام

حال همه‌ی ما خوب است

و میتوانی تا حدودی باور کنی

دکتر جدید، دوز داروی مبتلاکننده‌ به افسردگی رو داره به مرور پایین میاره و من بهترم

خوشحال تر هستم و گاهی آرزوهای قدیمی به سراغم میان

آرزوهایی که بین این سال‌ها گم شده بودند

رفتن به یه سیاهچاله‌ی فضایی

آزمایشگاه های خفن و ترکیب موادی که هیچی ازشون نمیدونی

خوندن کتاب خوندن کتاب خوندن کتاب

شناخت فیزیولوژی‌ و عملکرد مغز

حل کردن کتاب‌ قطور استراتژی‌ حل مسئله که سالهاست داره گوشه‌ی کمد خاک میخوره

یاد گرفتن رشته ای که یک سال هر روز از خدا خواستمش‌ و حالا دارم در کمال قدر نشناسی بهش پشت پا میزنم

ترم قبل مشروط شدم

چون قبل هر امتحانی پر بودم از پوچی‌..

از حس های بدی که هر لحظه بهم القا میکردن تو هیچی نمیشی

ولی حالا بهترم

هنوز تنبلی میکنم

هنوز بعضی وقت ها این حس به دنبالم میاد

مثل دو شنبه که کل روز رو نا امید به صفحه‌ی کتاب روبروم زل زدم و امتحان دیروز رو بدون هیچ مطالعه‌ای، فقط پاسخنامه پر کردم

به حرف های استادی گوش میدم که مدام یادآوری میکنه بی سواد نباشید و درس بخونید

که پس فرداها مریض نکشید 

فهمیدم که من به سیستم‌های خشک و انعطاف ناپذیر‌ آلرژی دارم.. بین این ها نفسم بند میاد و دست و پاهام از کار میفتن

و سیستم خشک دانشگاه باعث بخشی از این لجاجت و همراهی نکردن بوده و هست

سعی میکنم به میل دلم راه بیام ..

سعی میکنم خودم رو مجبور نکنم و به روحم اجازه بدم خودش بفهمه

سعی میکنم خودم باشم و به خاطر کسی تظاهر نکنم

با این کارها حالم بهتر میشه.. دنیا روشن‌تر میشه و من حس یه‌ فلج مغزی-حرکتی رو نخواهم داشت

من برای خودم دعا میکنم

برای آرزوهایی که داشتم و دارم دعا میکنم

برای رشد دادن اون دختربچه ی ۹ ساله که آرزوی میکروسکوپ و تلسکوپ داشت دعا میکنم

برای بچه ای که میخواست مادر علم ریاضی بشه و حالا داره پزشکی میخونه دعا میکنم

برای آدم عشق کارسوق ریاضی و المپیاد دعا میکنم

برای کسی که آرزوی مخترع شدن داشت دعا میکنم

من برای خودم که سالهاست به کما رفته دعا میکنم ... و هوشیار میشم..

من به خودم برمیگردم

رکود

امشب، شب دوم محرمه..

مامان و بابا رفتن هیئت و من توی خونه موندم

نه اینکه اعتقاد نداشته باشم

و حتی نه اینکه هیچ ارادتی به امام حسین نداشته باشم

نرفتم چون دارم خودمو ذخیره میکنم برای یه تیکه خاکی که یه روزی بد جور دلمو سوزوند...

دارم ذخیره میکنم تا همه‌ی اشک‌هام بریزه روی همون تیکه خاک.

امشب خیلی اتفاقی به اینجا سر زدم.. یه‌کانال تلگرامی دارم که فقط و فقط خودم داخلش عضوم و اونجا نوشتن خیلی در دسترس تر و راحت تره... همینه که بازار اینجا حسابی کساد شده..

اغلب وبلاگ‌هایی که میبینم به همین روز مبتلا هستن.. خصوصا وبلاگ‌هایی مثل اینجا با نویسنده‌ای مثل من که تک و تنها مینویسه.. و هیچ دوست وبلاگی ای نداره..

از بین کل این دنیای وبگردی فقط سه تا وبلاگ هستن که تقریبا هر روز چک میکنم... طرحی از یک زندگیِ الی جان.. مستی و راستی دکتر! و وبلاگ یک آشنا! که نمیدونم چرا اینقدر بهش حسودیم میشه☺

من روز به روز بیشتر عوض میشم.. هر روز از پله‌ای بالا میرم و یه گوشه از خودم رو جا میذارم..

هر روز بیشتر تفاوت پیدا میکنم و نمیدونم آخر این نردبوم چه کسی ایستاده.. نمیدونم.. برعکس ترم های یک و دو که من خیلی تصمیم مهمی نداشتم( البته مگر ایام امتحانات که همه‌ی دغدغه‌های فکریم سرم هوار میشدن) این روزها هر روز  و هر ساعت فکر میکنم... و هر روز و هر ساعت بیشتر تمایل به تغییر دارم.. به دور شدن از این "من" دور شدن از مخلوقی که الان هستم.. من هر ثانیه دلم بیشتر میخواد خودم نباشم.. بیشتر به درون خودم رجوع میکنم به آرزوهای دور و درازم فکر میکنم و از خودم میپرسم من از این زندگی چی میخوام !

خیلی از احساساتم هنوز به عمل نرسیده

خیلی از احساساتم رو هنوز نتونستم درک کنم.. نتونستم مرزبندی کنم و نتونستم یه چاره‌ی درست و حسابی واسشون پیدا کنم.

نمیدونم دفعه‌ی بعد که دارم پست مینویسم چه روزیه و چه احساسی دارم..

ولی آدمِ اون روز!

درست توی همین لحظه من احساس تنهایی، از خود بیگانگی، به خود آشنایی، احساس کنجکاوی برای کشف حقیقت، احساس هیجان برای عدالت‌خواهی و آزادی طلبی،احساس علاقه به انجام یک کار مفید ،احساس امیدواری به آینده و احساس دوستی با مردم جهانم رو دارم.

من این لحظه خدا رو دوست دارم و میدونم داره به تضاد‌های شخصیتیم لبخند میزنه چون میدونه آخر راهم، سرنوشت و عاقبت خوبی داره..

من سایه‌ی حمایت یک نفر رو روی زندگیم حس میکنم... شخصی که نمیدونم کیه و منو دنبال خودش میبره ... منو به خاک‌های پر افتخار کشورم میبره.. به روستاهای پشت کوه میبره.. به جلهسه‌های سیاسیِ تحکیم میبره.. و آخرش منو میبره پیش خودش.☺

امان از بی مخاطبی

سلام

راستش امروز به مرحله ای رسیدم که شدیدا دلم میخواست با یکی حرف میزدم ولی هیچکس نبود.. هیچ کس نبود که من بهش اعتماد داشته باشم و اینکه وقتی باهاش حرف میزنم احساس عذاب وجدان نداشته باشم...

دلم میسوزه واسه خودم

دلم میسوزه واسه خودم

شاید چون هیچکس دیگه نیست که دلش واسه من بسوزه..

شاید چون من تنهاتر از اونی هستم که حتی کسی منو ببینه...

از تنهایی بیزار شدم ولی از بودن با آدم‌ها میترسم..من از برداشت اشتباه شدن از سوءتفاهم‌ها از دوست‌نداشته‌شدن .. میترسم... من خیلی میترسم ..

این امتحانات و درس لعنتی مجال نمیده..

مجال نمیده که برم روانشناس

که درست و حسابی فکر کنم

که واسه ‌ی خودم به نتیجه برسم

که جای پای تصمیمات جدیدمو سفت کنم

نمیذارن

نمیذارن من زندگی کنم

من الان زندگی نمیکنم

دارم روزی هزار بار توی دهن دلم میزنم که خفه بشه

که لب باز نکنه..

من دلم واسه خودم میسوزه چون هیچکسی منو نمی بینه

هیچکسی منو درک نمیکنه..

من بدبخت‌تر از این حرفام🙃

دلم برای خودم تنگه

سلام..

باز هم سلام..

خسته‌م؟

ناراحتم؟

غمگینم؟

نمیدونم..

دیگه نمیدونم که دقیقا چمه... 

راستش حتی حوصله‌ی نوشتن هم ندارم..

دلم نوشتن میخواد

راستش از ماه رمضون خوشم نمیاد

از ماه رمضون وسط تابستون حتی میشه گفت متنفرم

چون انگار زمان می‌ایسته...

انگار همه‌ی مردم میرن توی کما...

انگار همه‌ی کارها متوقف میشه...

و من اینو دوست ندارم

من حس و حال و شور و نشاط اسفند رو دوست دارم... نه این جمود نعشی رو. نه این همه سکون رو..

دلم برای خودم تنگه..

دلم برای خودم تنگه

دلم برای خودم تنگه..

دلم برای خودم تنگه..

باید ها

یه دفترچه برداشتم تا واسه‌ی خودم قوانین جدید بنویسم...

تا درس عبرت‌هامو بنویسم

یکی از قانون‌های جدید این خواهد بود

که به جای استوری‌ِ احوالاتم برای آدمایی که واسشون مهم نیست.‌ اینجا بنویسم ولی نه برای آدم‌ها... فقط و فقط واسه‌ی خودم!

امسال هم رفتم دکتر..

اولش گفت روزه بگیر.. اگه دیدی اذیت شدی دیگه نگیر..

وقتی مامان بهش کفت که آقای دکتر دخترم صرع خفیف داره گفت که توصیه‌ی ما به بیمارای صرعی اینه که روزه نگیرن.. و خب این ماه رمضون هم فرت!

پ مثل سابقه... پ همچنان رفتارهای دوگانه از خودش نشون میده.. پ همچنان باعث عصبی شدن من میشه... همچنان بعد از دیدنش کوه کوه غصه میشینه توی دلم تا حدی که میخوام از بغض خفه بشم..

من متوجه تفاوت خودم با آدمای اطرافم میشم

و مشکل اینه که دردها و دغدغه‌های هیچکدومشون شبیه من نیست.. البته به جز تا حدی فائزه! شاید اگه اونم نبود من دق میکردم توی این وطنِ غریب!

وقتی میام خونه دلم میگیره..‌ کلا از فضای بسته‌ی خونه متنفرم.. از این دیوارها متنفرم.. خیلی روز‌ها تا وقتی بیرونم حالم خوبه..

ولی وقتی میام خونه میریزم به هم..

از فردا دوباره میرم کتابخونه..

من هیچ خونه ای رو دوست ندارم..

ا رفتارش با من تغییر کرده.‌‌ یا حداقل من اینجوری حس میکنم.. یه جور تظاهر به بی‌اعتنایی میکنه.. جلوی من زیادی مغرور میشه.. میخواد خودش رو بی‌توجه نشون بده.. این رفتاراش از سر هرچی میتونه باشه مهم نیست.‌ آدم‌ها مختارن که هر احساسی دوست دارن نسبت به من داشته باشن..

پ.ن:مشکل این نیست که خدا هست یا نه.‌ مشکل اینه که خدا، خدای همه‌ی ادماست.. و قطعا توی این دنیا همه از من لایق‌ترن.. همه لایق‌ترن و اکه خواسته های من رو کس دیگه‌ای بخواد‌‌ به خدا حق میدم که الویت رو بده به اون!

چراغ سبز!

دیروز وقتی ن اومده بود و در مورد کاری که ی (پسر مورد علاقه‌ش) انجام داده بود حرف میزد... م بهش گفت که خب بهش چراغ سبز نشون بده!

من پرتم از این وادی ها..

من نمیدونم یه دختر باید چجوری چراغ سبز نشون بده..

نمیدونم

نمیدونم 

دارم سعی میکنم زندگیم رو عوض کنم

دارم سعی میکنم از پ عصبی نباشم

دارم سعی میکنم به خودم بفهمونم علاقه داشتن یا نداشتن اون به من هیچ تاثیری نداره

دارم سعی میکنم درک کنم که اون توی آینده‌ی من نقش مهمی نخواهد داشت..

دارم سعی میکنم دو شب خواب دیدنش توی اون شهر عجیب رو فراموش کنم

باید بهش فکر نکنم

اون از زمین تا آسمون با من متفاوته...

باید فراموشش کنم

باید این هیچی رو فراموش کنم

دیگه عصبی نخواهم شد

#بگو_به_درک

مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan