نارسیده ترنج

گفتا من آن ترنجم...

عصبی میشم

هر بار پ رو میبینم عصبی میشم..

از بی‌توجهی‌ هایی که جدیدا متوجه میشم عصبی میشم

از اینکه یه روزی حس کردم اون به من علاقه داره عصبی میشم

از اینکه مبادا اون دختری که ع گفته پ خیلی خیلی خیلی درگیرشه من نباشم عصبی میشم..

از اینکه نمیدونم احساسش به من چیه عصبی میشم

از همه‌ی اینا عصبی میشم

و از اینکه عصبی میشم... عصبانی ام

خدایا

من عصبی ام

من عصبی ام

من عصبی ام

خودت حالمو خوب کن

اندر احوالات یک مجنون

این روزا دچار یه رخوت عمیییییق شدم..

حس انجام هیچ کاری رو ندارم..

خسته‌م

تا قبل از این تنهایی اذیتم میکرد..

الآن فکر به اینکه خب این نگاه کردن‌های پ و ا از سر چی میتونه باشه؟؟

اگه از علاقه باشه کافی نیست!

بعد بهشون لعنت میفرستی که خب چرا هیچ حرفی نمیزنن؟؟ چرا لال شدن؟؟

چرا حداقل تکلیف منو روشن نمیکنن!

میدونم..

زده به سرم

یه حسی بهم میگه باید برم روانشناس...

و یه حس قوی تری میگه من اختلال دو قطبی گرفتم...

خسته‌م

خسته از همه چیز

دلم میخواست الآن شمال بودم..

دلم جاده‌های سبز اونجا رو میخواد..

دلم کردستان و کرمانشاه میخواد.. زیر سایه‌ی درخت‌های سبزش‌‌‌... کنار یه زود دراز کشیده باشم و نفس بکشم... نفس!

خستگی

از این همه آدمِ نصفه و نیمه توی زندگیم خسته شدم..

از آدمایی که متوجه نگاهشون روی خودم میشم ولی انگار خدا لالشون کرده خسته شدم

از به اصطلاح دوستایی که بهت دروغ میگن خسته شدم

از آدم‌هایی که فقط وقتی بهت نیاز دارن و پای منافعشون در میون باشه میان سراغت خسته شدم..

از این همه گرگ توی لباس انسان خسته‌م

حرف بزنید...

آدمای اطرافم!

سکوت رنج میده منو..

حرف بزنید

بی‌عنوان‌تر

حالم خوب نیست..

یک عالمه حس دوگانه ریخته توی مغزم که نمیذاره نفس بکشم..نمیذاره فیزیو بخونم😑نمیذارن این لعنتیا...

دیروز خوشحال بودم که امروز با پ کلاس مشترک دارم.. وقتی هستش یه کم احساس امنیت میکنم... حواسم از بقیه پرت میشه و فقط به اون فکر میکنم.. به اینکه یعنی الآن داره به من نگاه میکنه یا نه.. به اینکه واقعا از من خوشش میاد یا نه.. ولی بعد از دیدنش یه عالمه حس بد میاد سراغم... یه عالمه احساس مزخرف با این مضمون که دیدی اصلا ازت خوشش نمیاد ... دیدی همونجور که قبلا فکر میکردی حالش ازت به هم میخوره...

یکی نیست به من بگه روانی! مگه مجبوری بفهمی!

خب برو به درک!

حواستو بده به درست!

حواستو بده به امتحانات بیچاره!

نگاهش کن... نگاه کن چه‌قدر قشنگ داره به زندگیش میرسه.. تو اصلا از هزار کیلومتری فکر اون هم رد نمیشی.. چه برسه به😏

عاطفه!

بسه دیگه

این آدمای نصفه و نیمه رو بریز دور...

حواست به خودت و هدف‌هات باشه...

حواست به زندگیت باشه..

شبیه شدن به کسی که ازش متنفری حتما غم‌انگیزه!

همین!

نمیخوام‌شبیه اون باشم...

جلوی این سیر باطل رو میگیرم

من میتونم!😊

بازگشت

امروز یهو احساس دلتنگی کردم واسه‌ی اینجا

به زودی برمیگردم...

به وقت نیمه شب

سلام..

سلام به همه‌ی ناخوانندگان اینجا

اولاش واسم مهم بود‌...

یعنی راستش همیشه همین طوره...

وقتی وارد یه محیطی میشم اولش خیلی با عزم و اراده‌م ولی بعد دچار حاشیه میشم...اینجور وقتا یه مدت که بگذره هوای حاشیه از سرم می‌افته و آدم میشم..

خوبه

خوبه که آدم میشم

خوبه که یاد میگیرم باید چیکار کنم

که اصل چیه

فرع چیه

حالا اینجا واقعا واقعا خلوت منه...اینجا میشه هرچیزی نوشت و نگران نبود که نفر دومی بیاد بخونه..چه قدر خوبه این تنهایی..چه قدر تنهایی خوبه

دارم سعی میکنم مستقل باشم..سعی میکنم روان و روحم رو مستقل کنم.. سعی میکنم یادم باشه که تنهایی امن‌ترین و مطمئن‌ترین چیز دنیاست... که از تنهایی بهتر هیچ جا پیدا نمیشه..که چه قدر خوب میشه اگه تنها باشم و تنها بتونم زندگی کنم‌..

باید یاد بگیرم

باید اراده‌م رو قوی کنم

باید تلاشم رو زیاد کنم..

همه ی اینا میشه عزیزم

همه‌ش ممکنه...

عزیزم...لطفا جنبه‌ت رو بالاتر ببر..آدما رو بشناس‌.. اگه باهات بد برخورد کردن  ببخش ولی فراموش نکن و سعی کن عبرت بگیری..عبرت برای ملاحظه توی برخوردهات..برای اینکه به هرکسی اجازه بدی در چه حد بهت نزدیک بشه..

عاطفه جانم..عزیز دلم .. سعی کن باانگیزه باشی..

جوری که نیازی نداشته باشی برای تفریح دست از کارت بکشی..

عزیزم روز به روز خودتو توانمند تر کن

دوست دارم

خصوصا وقتی داری پیشرفت میکنی😘

مشق شب

دلم گرفته..خیلی زیاد..

علتش مشخصه..ولی راستش اینقدری بابتش خجالت زده هستم که دلم نمیخواد از فضای فکری‌م به بیرون راه پیدا کنه...

علتش اینقدر حقیر و پست و شرم‌آوره که روزی هزار بار خودمو به خاطرش سرزنش میکنم..علتش از خو نکردن به تنهایی سرچشمه میگیره...از نپذیرفتن تنهایی و تنها بودن و تنها موندن..

علتش همینه..

من باید عادت کنم

باید هرروز به خودم یادآوری کنم که تو غلط کردی .. که عاطفه تو غلط میکنی از  قلعه‌ت بیرون بیای...آره...باید روزی هزار بار بنویسم عاطفه تو همیشه تنها بودی هستی و خواهی بود...

یک کوه حرف

پر از حرفم...ولی نمیدونم از کجا شروع کنم...راستش اینه که اصلا میلی به گفتن ندارم...خسته م... خسته از خودم...از این عاطفه ای که خود منم خسته م...از اینکه نمیتونم از خودم فرار کنم خسته ام...از اینکه خودم رو مثل یه جسد متعفن دارم به دوش میکشم خسته‌م...

لعنت به من.

من گم شده ام...

سلام

احساس میکنم گم شدم..

همه ی باور هامو از دست دادم و تقریبا هیچ اعتقاد و آرمانی واسم نمونده

دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط...کدوم کار رو میشه انجام داد و کدوم رو نه...

من گم شدم..

انگار یه سیل اومده و داره منو با خودش میبره..

انگار از هزار و یک طرف دارن منو میکشن سمت خودشون...

سخت شده..سخت..

باید مطالعه کنم

باید این صفحه ی نمیدونم چند اینچ رو کنار بذارم و کتاب بخونم..

باید مدتی از همه چیز دور باشم...

خدایا... حتی دیگه نمیدونم میخوام برم بهشت و به تو نزدیک باشم یا نه...

پ.ن:من در طوفانم...

پ.ن۲:اینجا شبیه یک کلبه ی کوچیک وسط جنگله... جایی دور از چشم همه که هیچ رهگذری بهش سرک نمیکشه...این خلوت روز به روز داره خوشایندتر میشه...

میخوام دورم رو خلوت کنم بلکه خودم رو پیدا کنم...

مسیر گم است و ناپیدا..
و من سرگشته ام در این دهر دریوزه..
اینجا مینویسم تا کم شود از بار سخن.... تا سبک گردم برای پرواز
توییتر کفاف کاراکترهایی که مغزم رو پر کردن نمیده... موشتن داره از یادم میره و این خبر تلخیه...
اینجا سعی میکنم طولانی بنویسم.. اسم و آدرس رو عوض کردم چون آدم اون زمان نیستم..
حال من بالاخره خوب میشه
بالاخره روزی میرسه که مثل سگ جون بکنم تا به آرزوهام برسم..
و روز و شب هام شیرین خواند شد.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan